وعده کردن و عهد کردن. (فرهنگ نظام). کنایه از عهد و شرط کردن. (برهان قاطع). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن. (غیاث اللغات). کنایه از عهد و پیمان بستن. (آنندراج). عهد و شرط کردن. (ناظم الاطباء). قول دادن. عهد بستن. وعده دادن: شما را زبان داد باید همان که بر ما نباشد کسی بدگمان. فردوسی. زبان داد سین دخت را نامجوی که رودابه را بدنیارد بروی. فردوسی. (گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه) : زبان داده ام شاه را تاسه روز چو پیدا شود روز گیتی فروز بریده سرت را به ایران سپاه ببینند بر نیزه در پیش شاه. فردوسی. چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا بدستبوس سپهدار خسرو ایران. فرخی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد کرد کار آسان. فرخی. بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی. (راحهالصدور راوندی). بخدمت و حفظ و حراست... زبان داده ام و ملتزم شده. (ترجمه تاریخ یمینی). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعه از عرصۀ مملکت او زبان داده ام. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی). هیچکدام از ایشان سبب مشاهدۀ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی)، رخصت دادن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) : زبانش داد شاه مرد در سنج در سنجیده بیرون ریخت از گنج. میرخسرو (از آنندراج). راوی شکر را زبان دادیم ناقل شکوه را زبان بستیم. ظهوری (از آنندراج). ، اقرار و اعتراف کردن بچیزی. (آنندراج) : قلم چون بوضعش زبان میدهد ز خط شعاعی نشان میدهد. ملاطغرا (ازآنندراج). این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر. میرخسرو (از آنندراج). ، تملق و چاپلوسی کردن. (آنندراج بنقل از عنصر دانش)، فریب دادن. (آنندراج) : مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست. بابافغانی (از آنندراج). حدیث بوسۀ شیرین لبان اگر گفتم ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند. بساطی (از آنندراج)
وعده کردن و عهد کردن. (فرهنگ نظام). کنایه از عهد و شرط کردن. (برهان قاطع). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن. (غیاث اللغات). کنایه از عهد و پیمان بستن. (آنندراج). عهد و شرط کردن. (ناظم الاطباء). قول دادن. عهد بستن. وعده دادن: شما را زبان داد باید همان که بر ما نباشد کسی بدگمان. فردوسی. زبان داد سین دخت را نامجوی که رودابه را بدنیارد بروی. فردوسی. (گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه) : زبان داده ام شاه را تاسه روز چو پیدا شود روز گیتی فروز بریده سرت را به ایران سپاه ببینند بر نیزه در پیش شاه. فردوسی. چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا بدستبوس سپهدار خسرو ایران. فرخی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد کرد کار آسان. فرخی. بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی. (راحهالصدور راوندی). بخدمت و حفظ و حراست... زبان داده ام و ملتزم شده. (ترجمه تاریخ یمینی). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعه از عرصۀ مملکت او زبان داده ام. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی). هیچکدام از ایشان سبب مشاهدۀ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی)، رخصت دادن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) : زبانش داد شاه مرد در سنج در سنجیده بیرون ریخت از گنج. میرخسرو (از آنندراج). راوی شکر را زبان دادیم ناقل شکوه را زبان بستیم. ظهوری (از آنندراج). ، اقرار و اعتراف کردن بچیزی. (آنندراج) : قلم چون بوضعش زبان میدهد ز خط شعاعی نشان میدهد. ملاطغرا (ازآنندراج). این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر. میرخسرو (از آنندراج). ، تملق و چاپلوسی کردن. (آنندراج بنقل از عنصر دانش)، فریب دادن. (آنندراج) : مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست. بابافغانی (از آنندراج). حدیث بوسۀ شیرین لبان اگر گفتم ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند. بساطی (از آنندراج)
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گلی (سعدی۱ - ۸۱)
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مِثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گِلی (سعدی۱ - ۸۱)
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) : عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او. خاقانی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند. خاقانی. زبان دان شوی در همه کشوری نپوشد سخن بر تو از هر دری. نظامی. ، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لسن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). رباب از زبانها بلادیده چون من بلا بیند آن کو زبان دان نماید. خاقانی. گر افسونگر از چاره سرتافتی بمرد زبان دان فرج یافتی. نظامی. زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست. نظامی. زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس. نظامی. ، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) : پشت من از زبان شکسته شکست خرد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی. خاقانی. دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش. خاقانی. ، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) : عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او. خاقانی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند. خاقانی. زبان دان شوی در همه کشوری نپوشد سخن بر تو از هر دری. نظامی. ، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لَسِن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). رباب از زبانها بلادیده چون من بلا بیند آن کو زبان دان نماید. خاقانی. گر افسونگر از چاره سرتافتی بمرد زبان دان فرج یافتی. نظامی. زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست. نظامی. زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس. نظامی. ، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) : پشت من از زبان شکسته شکست خرد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی. خاقانی. دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش. خاقانی. ، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).